ویرا صیدمحمدی- روزنامهنگار
۴۵ دقیقه از ساعت هشت صبح شهر ایلام در روز یازدهم شهریورماه گذشته بود که سوار بر خودروی ساخت داخل باید ۱۵ ساعت به دل جاده میزدم تا تجربهای نو از یک قلهی جدید بالای پنج هزار متر را کسب کنم.
به تدریج از تب گرمای تابستان کاسته شده و از گرمای تَن سوز دو ماه گذشته خبری نبود؛ با خدایی که همین حوالی بود رخ در رخ آفتاب همراه میشوم؛ به مسیر ایلام سرابله و به ویژه «بانکول» که میرسم جادههای جانسِتانی را میبینم که هنوز رد خون کشتهشدگان حوادث جادهای از آن ها به جای مانده تا جایی که تعداد قربانیهایش آماری هفتگی به خود میگیرد.
به کرمانشاه و کردستان که گذرت میافتد روح فرهنگ و شعر و پهلوانی در خلوت بلوطها و کوهها نمود بیشتری دارد؛ جغرافیای استان کردستان همچنان دست نخورده و بکر است ،بیتوجهی به این زیستبوم غنی از اقلیم و فرهنگ در جادههایش و زیرساختهای شهریاش نیاز به عینک بدبینی ندارد و از کامیاران تا سنندج و دیواندره و بوکان رگ خواب رانندگان دست جادههای باریکی ست که هر از گاهی چُرت درهها را پاره میکنند.
سنندج را پیشتر بزرگترین شهر مردمنهاد جهان نامیدهام ،مناطق کردنشین سقفشان کوتاهتر از دیگر مناطق است و دسترنج آنها از تاکستان و باغستانشان انگور و سیب و سقز تامین میشود و دستشان در جیب زمین است تا افلاک!
به بوکان آذربایجان غربی که میرسم زمین و زمان یک دقیقه به احترامش سکوت میخواهند تا از کوچه پسکوچههای باریک خیال و ژیان این شهر سراغ امپراطور موسیقی کُردی را بگیرم و در پارک کوچکی به آرامگاه بزرگی برسم و کنار مزارش قطعه موسیقی «هوریلار» را زمزمه کنم.
حسن زیرک با همان صدای موسیقایی و ژوست که سر به آسمان هنر موسیقی ساییده است را باید شنید و فهمید و برای شناخت بیشترش لزوما نیاز نیست که کردی بدانید.
ارومیه برادر میانی کردستان و تبریز است و دیار تمدن و فرهنگ که سالها مآوا و ملجا کردها و ترکها است و زندگی همگرایانه آنها را کنار دریاچه ارومیه خوش رقم زده است؛ دریاچهای که اکنون نمک بر زخم دارد و صورتش را با نمک سفید کرده که روسفید باقی بماند اما حال و روزش تعریفی ندارد.
پاشنهی ایران بر تبریز شهرآشوب میچرخد و شهری که بارها اشغال و تجدید بنا شده را باید از سر نوشت و نوشتار نمیتواند تاریخ باشکوه شهر بدون گدا را تشریح کند اما باید کفش چرم تبریز به پا داشت تا باغ گلستان، بازار و برج ساعتش را از نزدیک نظارهگر باشید.
بعد از ۱۵ ساعت رانندگی، اقامتگاه کاهگلی و سنتی کوهستان ماکو در نقطهی صفر مرزی شبکدهی ساده و کنج دنجی است که سر بر بالینش مینهم تا صبح در مرز بازرگان تیم کوهنوردی «سرکش» را از نزدیک ملاقات کنم.
رهبر گروه علیرضا بهرامی است که ۳۱ قله ایران را در ۱۸ روز فتح نموده و رکورددار سیمرغ در کشور است و در این صعود سمانه فرجی مربیگری گروه را بر عهده دار بود.
قله برفگیر آرارات را میتوان از مرز بازرگان دید. در گروه ۱۳ نفره سرکش از سراسر کشور آقای رضایی با ۶۷ سال و خانم میرزامرجانی با ۶۱ سال پیشکسوت و آرزو بصیری جوانترین عضو گروه بودند که در مرز بازرگان از آرارات سان دیدند.
۴ ساعت را در صفهای طولانی و پرتراکم گذرگاه مرزی بازرگان و «گوربولاغ» از صبح به ظهر میرسانیم تا به کشور ترکیه و شهر «دوبایزید» برسیم.
پس از طی مسافت کوتاه حدود ۴۵ دقیقه از مرز به شهر دوبایزید رسیدیم، شهری مرزی با کمترین امکانات اما مرکز شهری متوسط که ما در «گلدن هیل هتل» این شهر اقامت نموده و خستگی از تن به در شد.
عصر همان روز به اتفاق گروه به قلعه تاریخی «اسحاق پاشا» واقع در پارک جنگلی در ۵ کیلومتری این شهر رفتیم که بیش از ۴۰۰ سال قدمت دارد و رد پای معماری ایرانی در آن محسوس است.
اولین جلسه هماهنگی گروه سرکش برای صعود، شب در گلدن هتل برگزار و الزامات و چهارچوب صعود به آرارات توسط بهرامی تشریح شد.
گروه ۱۳ نفره سرکش سیزدهم شهریور ۱۴۰۳ ساعت ۱۰ و ۳۰ دقیقه صبح پاشنه آشیل آرارات را پیدا کرد و پس از آن که لیدر ترکیهای کولهپشتیها را تحویل اسبها نمود با هدف رسیدن به کمپهای شماره یک و دو در ارتفاع ۴۲۰۰ راه افتادیم!
در کوه دماوند قاطرها کولهها را تا ۴۲۰۰ میبردند اما در آرارات این اسبها بودند که کولهبار کوهنوردان را به دوش کشیدند و با سرعت بیشتری از کنارمان میگذشتند.
این نخستین باری بود که در ترکیه و به همراه گروه سرکش با گامهایی به پیوستگی رشته کوه زاگرس و قلبهایی به وسعت دماوند همنورد میشدم و درکل این اولین باری بود که با یک گروه همپا شدهام آن هم در آرارات ترکیه!
۲۴ کیلومتر پیمایش رفت و برگشت در پیش داشتیم و این فاصله فرصت مناسبی برای شناخت آرارات و قصههایش و همنوردان و شرححالشان بود.
عمو یداله که توانسته بود سرطان را شکست دهد از سرپل ذهاب گروه را همراهی میکرد و دامنه تا قله آرارات زیر گامهای نستوه و استوارش « بژی و یاشاسین» میگفت و گپ و گفتهای او در طول مسیر با آقای رضایی به خوبیهای گذشته نوش میزد و به شرایط امروز نیش!
هر قله بر اساس شرایط آب وهوایی و توپوگرافی شرایط خاص خودش را دارد اما هر دو قله دماوند و آرارات آتشفشانی بودند و سنگهای سیاه نقش بسته بر سینه آرارات چون زلف سیاه افشان بر رخ یار ، حکایتی از سوز و گذار “این کوه سر برآورده آرارات شده” برای فاش رازهای مگو داشتند.
آرارات اگر شاعر بود
آرارات اگر شاعر بود اشعارش نه غزل، رباعی و دوبیتی که مثنوی بلندی بود از دل اندوهبار و تاریخ پر فراز و نشیب همسایگی با ایران که از لابلای شیارها رد اشک(برف آب شده) بر گونههای سنگیاش نمایان بود.
نخستین قصهی آرارات را باید از «فردریش پاروت» شنید اما آرارات اگر قصه بود قصهی هزار و یک شبی بود از رفتنها و نرسیدنها، از گفتهها و ناگفتهها، از زمانی که بخشی از ایران بود، از حکایت عاشقانی که وصلشان در سرقدمهایشان بود و قرار دیدارشان بامدادان در گرگ و میش صخرهها و شیارها و یالها…
و آری آرارات را باید دید تا شنید!
پس از سه ساعت و ۳۰ دقیقه پیمایش به کمپ شماره یک میرسیم و هندوانهای سرد و خنک و چایی دبش در آن گرمای دامنهی کوه رؤیایی بود که به حقیقت پیوسته بود.
در طول مسیر پیمایش گروههایی را از ایران و دیگر کشورها (امریکا، چک، رومانی، استرالیا و … )میدیدیم که سبکبال و ترکهای چون فاصلهمان تا توسعهیافتگی از کنارمان گذشتند .
آغاز حرکت در مسیر خوش یال و کوپال و دامنهی سنگچین آرارات تا قله، موعد دور شدن از خود است و هر چقدر از خویش بیشتر دور میشوید به قله نزدیکتر و هر قدم به منبودن نزدیک میشوید از قله دورتر...
ساعت ۱۷:۳۰ دقیقه به وقت ترکیه به ارتفاع ۴۲۰۰ میرسیم و پس از دقایقی کوتاه چادر کمپ را برقرار و لوازم مخصوص« شام کربوهیدراتی» فراهم شد.
سنگینی هوا در ارتفاع ۴۲۰۰ خود را نشان میدهد کم کم سر و کله کاهش اشتها، سردرد و حالت تهوع که از علائم ارتفاعزدگی است برای برخی از کوهنوردان ظاهر می شود.
ساعت از یک بامداد گذشته است ،من و بیشتر همنوردان نتوانستیم بخوابیم و با نفیر علی بهرامی باید رخت ویژه قله بر تن نموده و کولهی حمل را برمی داشتیم .
سه ...دو .. یک .حرکت!
عمو یداله و آقای رضایی که خواب به چشمشان نیامده بود به مانند تمام پدرها زودتر از موعد همدیگر را صدا زدند و پس از دقایقی چایی به هم تعارف زدند، 10 چادر آنطرفتر هم صدایشان را شنیدند و به تدریج همه از خواب نرفته بیدار شدند.
هدلایتها در گذر از پیج و تاب کیسهخواب و گوشهکنار چادر خود را به دست کوهنورد میرساند تا بر سرش بگذارد و چراغ راهش باشد ،بدون چراغسر چشم سر نیز جایی را نمیدید.
آخرین گرههای کفش کوهنوردی را محکم میبندم و پیش از آن پلار نیمزیپ ، کاپشن ، کلاه و شلوار صعود را به تن نموده و من که از سرمای دماوند درسها گرفته بودم مجهزتر از بام ایران پای بر بام ترکیه گذاشتم.
در انتخاب محتویات کولهی حمل یا کولهیحمله بیشترین دقت را داشتم؛ باید سبک میبود؛ سبکتر از کولهبار اعمال، آن را روی دوش انداخته و حرکت کردیم.
ظلمات بود؛ تا چشم نمیدید تاریکی بود و سیاهی!. به خط شدیم و با گامهای کوتاهتر از مسیر روز گذشته در بامداد چهاردهم شهریور حمله به قله آرارات را آغاز کردیم.
سه دندانپزشک سرپلذهابی در گروه حضور داشتند!. زودتر در خط صعود قرار گرفتند و هر کدام وعدههایی را برای ویزیت رایگان به همنوردان دادند .دکتر حسینی از آن جمع سه نفره در مطایبه و فکاهی به غایت طنز تیم بود.
جلودار و سرقدم تیم علی بهرامی و خانم فرجی بودند و عقبدار گروه عبدالرضا زمانی از خوبهای کوهدشت لرستان که اکنون در شهرداری تهران مشغول خدمت است.
ساعت ۲ بامداد صور و سوت حمله به قلهی ۵۱۳۷ متری آرارات دمیده شد و هر چه به قله نزدیکتر میشدیم هوا سردتر و اکسیژن کمتر میشد و باید نفس عمیقتری میکشیدیم و گامهای کوتاهتری بر میداشتیم. پس از پنج ساعت و نیم پیمایش و عبور از برف و باد موفق به فتح «آگری دایی»؛ بام ترکیه شدیم.
آرارات؛قلهای که کلهاش باد دارد
باد شلاق به دست از سنگهای سیاه آرارات حرف میکشید و زوزه میشنید و در ارتفاع پنج هزار متر بر تن برهنه برف جامهی یخ پوشانده بود و صعود سرکش را سختتر کرده بود؛ اما گروه سرکَش سرکشتر از آن بود که تسلیم سرما، باد و برف آرارات شود و همهی اعضای گروه در سلامت به قله صعود کردند.
آرارات کلهاش باد داشت! شاید این خصلت همه قلههاست. باد در نوک قله به حدی شدید بود که مجال ماندن چند دقیقه بیشتر را به ۱۳ عضو سرکش نداد و هر کدام پرچم یا بنری در دست داشتند و من نیز که پرچم پتروشیمی ایلام را با خود به قله برده بودم خواستم صدای کارگران و تولیدکنندگان بزرگترین صنعت پتروشیمی غرب کشور باشم.
دندانپزشکان تصاویر پدران شهید خود، مهدی عزیزی بنر پخش عزیزی، میرزامرجانی پرچم همنوردان، آرزو بصیری بنر اوتیسم و زمانی پرچم ایران را بر قله نشاندند و در پایان عکس یادگاری در قله گرفته شد و به سرعت به صعود خود خاتمه دادیم.
حضور در قله لذتبخش بود، حس افتخار به کوهنورد میدهد اما ماندن بیشتر از چند دقیقه امکان سرمازدگی را بیشتر میکرد . در توصیف باد و سرمای آرارات همین بس که آب معدنی همراه در کولهها یخ بسته بود.
قلهها ناز قدمها را نمیخرند
صبح روز سیزدهم شهریور با سرماخوردگی که داشتم از هتل راه افتادم، اجازه مصرف آنتیبیوتیک هم نداشتم. در ارتفاع ۴۲۰۰ میخواستم بمانم و دیگر به مسیر ادامه ندهم اما پس از صعود به قله و برگشت برای دقایقی زودتر از تعدادی از همنوردان کرامپونها را به کفشها بستم و از قله برگشتم.
مسیر برگشت از قله برای دقایقی به تنهایی گذشت. اندیشیدن به خود و زندگی از دیگر ویژگیهای قله است که وادارت میکند خدا را شکر کنی!
همان مسیری که از دیروز صبح شروع کرده بودیم را باید برمیگشتیم ، کفشهای نویی که به پا کرده بوم در راه ۱۲ کیلومتری برگشت انگشتان دوپا را به رنج و عذابی بسیار کشاند ، شیبهای تند و یالهای بیپایان آرارات مجالی بود برای چشاندن طعم رنج مفرط بر جسم ناآگاه؛ گهی با پای بدون کفش و گهی با کفشهای علی بهرامی فرود را به انتها رساندم.
ساعت ۱۸ عصر چهاردهم شهریور از دور خودرو ون ترکیهای که منتظر ما بود را دیدیم و عازم هتل «کنعان» در مرکز شهر دوبایزید شدیم.
جشن صعود در هتل «کنعان» برگزار شد و پس از آن حکم صعود به قله آرارات به اعضای تیم اعطا شد و حسن ختام این صعود، جشن تولد دکتر حسینی دندانپزشک گروه بود.
فرود از قله همان بازگشت به اصل خویش است و سرشت و نهاد انسان همین است؛ آری قله درس صبر میدهد و آزمون صبوری میگیرد. قله به تو میگوید قله زندگی خود باش . قله تمرینی برای فتح قلههای سختتر زندگی است و شاید قله تو را به خدا نزدیکتر میکند.
سختی و مرارت صعود به قله یک طرف و اینکه باید مسیر مرز بازرگان تا ایلام را تنهایی برمیگشتم یک طرف دیگر؛ پس از ۱۷ ساعت رانندگی، ساعت پنج صبح روز شانزدهم شهریور به ایلام برگشتم و در ورودی تونل آزادی یک گروه کوهنوردی را دیدم که عازم مانشت بودند .
و این راه ادامه دارد...