پایگاه خبری تحلیلی ویرا weera.ir

يكشنبه 30 ارديبهشت 1403 | Sunday 19 May 2024

 

 

 

 

ویرا - پيمان كمالوندي: دخترک کنج اتاق در خانه نشسته بود و با عروسک کهنه و رنگ رو رفته اش بازی می کرد. عروسکی که در جریان بازیهای گذشته دست راستش را از دست داده بود. تقریبا کار همیشگی اش بود که در گوشه ای کز کند و خود را با نصفه عروسکی مشغول کند تا دعواهای بی انتهای والدینش را نشنود و نظاره گر نباشد . بیشتر از ۵ سال سن نداشت اما به اندازه فردی میانسال از دعوا و درگیریهای لفظی و فیزیکی می دانست و آنان را تجربه کرده بود. اکثر اوقات پدر لاغر و بیکارش بیرون از خانه بود و بیشتر نیمه شبها او را می دید که با سرو رویی به هم ریخته و آشفته به خانه بر می گشت. در تمام دیدارها چشمان پدرش به رنگ خون بود و قرمزی آن از شعاع چندین متری خودنمایی می کرد. مادرش نیز در همان اوان جوانی به اندازه پیرزنی پیر و شکسته شده بود و در طول سالهای هر چند کوتاهی که از ازدواجش می گذشت، همواره مادرش را با چشمان گریان و صورتی خیس از اشک دیده بود . آرزو می کرد که ای کاش می شد بفهمد این همه غم و گریه برای چیست ؟ گاهی اوقات ساعتها فکر می کرد که چه چیزی باعث طنین انداز شدن این همه غصه و ناله های هر لحظه مادر بر زندگی شان است.

 

گاهی هم به خدا رجوع می کرد تا کمکش کند و علت را بفهمد. خانه کوچک و فقیرانه ای که مستاجر آن بودند ، نمایی برای تماشا نداشت. فرشی رنگ پریده و پاره پوره که بسیاری از نقاط آن نخ نما شده بود ، تنها منظره ای بود که در وسط اتاق خودنمایی می کرد. تلویزیون سیاه و سفید و کوچک شان مدتها بود که بواسطه خرابی ، تصویری را به پشت قاب شیشه ای خود ساطع نکرده بود.یادش می آمد که در گذر زمان، وسایل خانه نیز رو به کاستی نهاده بود و مادرش در غیاب وسایل ، شوهرش را با غم و ناله فراوان نفرین می کرد. بیاد آورد كه با آغاز فصل سرما، در یک لحظه اجاق نفتی خانه غیب شد و سر از کوچه لوازم دست دوم فروشی در آورد. با مادرش بیرون رفته بود که اجاق آشنای خود را شناختند و به مدد حرف های تند مادر به فروشنده، این شیء گرما بخش و ارزشمند در روزهای سرد به خانه برگشت و عصر همان روز دعوای شدیدی میان پدر و مادرش بخاطرش در گرفت که تازیانه خوردن مادر زیر کمربند چرمی و کهنه شلوار پدر، ماحصل آن بود. هیچ خاطره زیبا و جذابی را در این ۵ سال زندگی اش را بیاد نمی آورد . مدتها می شد که حتی یک مهمان نیز به خانه شان نیامده بود. اما امروز فرق داشت. قرار بود همراه مادرش برای خرید به بازار شهر برود. می دانست که خرید و بازار مادرش به گرفتن مقدار ناچيزي گوجه و سیب زمینی بیشتر ختم نمی شود. این را با ذهن کودکانه اش دریافته بود اما علتش را نمی دانست . به عروسکش نگاه معنا داری کرد و در گوشش گفت : امروز با مامان میرم خرید ! یه عروسک دیگه می خرم که از تنهایی در بیای و بشیم سه تا!

 

مادرش روسری مشکی رنگش را گره زد و چادر رنگ پریده و کهنه اش را به سر کشید و بالای سرش ایستاد و گفت : نگار! دخترم جایی نری برم یکی دو تا نون بخرم بیارم بعدش ميريم عروسك بخريم ! الهی تو یتیم بشی و منم راحت!! چند اسکناس دویست تومانی را به همراه صدای درینگ درینگ دو سه سکه پنجاه تومانی را در کیف ساده و کوچکش جا داد و در حالیکه از اتاق خارج می شد، با نجوایی غمگینانه و سرشار از سرزنش گفت: بخدا راضیم به مرگ! خدایا مگه رسوندن مرگم چه خرجی برات داره؟؟

 

نگار قیافه مادر را در حال بیرون رفتن از اتاق به چشمان خود مشایعت کرد و پس از چند لحظه از جایش بلند شد و به سراغ قلکش رفت و آن را در حالیکه آن را در بغل گرفته بود، به وسط اتاق آورد و در کنار عروسک گذاشت. چند بار آن را در هوا تکان داد و سعی می کرد از صدای برخورد سکه های درونش، مقدار آن را حدس زند. با اینکه از حساب و کتاب و ریاضی چیزی سرش نمی شد، اما از ته دل آرزو می کرد که به اندازه خرید عروسک مورد نظرش کفایت کند.

 

دیشب در آغوش پدر و در میان انبوه دود سیگار، موضوع خرید عروسک را به او گفته بود و پدرش بدون اینکه اظهار نظری داشته باشد، مبلغ و موجودی درون قلک را از او پرسید بود و دخالت حرفهای مادرش، حسن ختام گپ پدر و فرزند شد. به قلک این بیچاره چیکار داری ؟ نکته برای اونم نقشه کشیدی ؟ (خفه شو بی پدر و مادر) پایانی بود بر اعتراض مادرش به مسئله قلک که باز هم گونه های تکیده و چشمهای بی رمقش را خیس اشک کرد. نمی خواست مادرش را در حال گریه ببیند. از آغوش پدرش بلند شد و خود را در دامان مادر انداخت تا اینکه او را تسلی بخشد. برایش قابل فهم نبود که چرا والدینش بر سر قلک او به هم بد و بیراه می گویند؟ این خاطره ای تلخ از دیشب بود که بر انبوه خاطراتش که همواره گریه و دعوا در آن حرف اول را می زد ، تلنبار شد.

 

لحظاتی گذشت و این بار پدرش قبل از رسیدن مادر به خانه برگشت. سیگاری روشن بر گوشه لبانش تنها جلوه ای از سهم پدری برای نگار بود. بدون اینکه حرفی بزند، دخترش را خطاب قرار داد: نگار! قلکت کجاست؟ نرفتی عروسک بخری؟ نگار که هیجان خرید و داشتن عروسک جدید، او را به وجد آورده بود، بدون اینکه جوابی بدهد به سرعت به داخل اتاق خواب کوچک و کبریتی خودش رفت و در نهایت شادمانی و خوشحالی قلك را روبروی پدرش گرفت. برقی بر چشمان پدرش نشست. انگار برای رفتن عجله داشت و با دستانش بازوان خود را مالش می داد. نگار با این حرکات آشنا بود اما نمی دانست که چه چیزی بازوان پدر را به درد آورده و دستهایش را به لرزه وا می دارد. پدرش دستی بر موهای طلایی رنگ و پریشان او کشید و در حالیکه معذبانه سرش را به دو طرف تکان می داد، گفت: نگار جان ! این دختر همسایه مون کیه ؟ نگار حرف پدرش را قطع کرد و جواب داد : نیلوفر ! پدرش پکی به سیگار زد و به قلک نگاهی کرد و گفت: فکر کنم باهات کار داشت و از عروسک حرف می زد. نمیری ببینی چکارت داره؟ نگار تا حرف عروسک را شنید، سراسیمه قلک را بر روی فرش گذاشت و سراسیمه اتاق و حیاط را با قدمهای کوچکش پیمود و در کوچه به دنبال همسن و همبازیش می گشت. چند لحظه ای صبر کرد اما خبری از نیلوفر نبود. در این هنگام مادرش نیز با چند قرص نان از راه رسید و او را به داخل خانه هدایت کرد. در وسط حیاط پدر نگار با عجله و بی حوصلگی راه بیرون از خانه را در پیش گرفت و به سرعت باد از آنجا دور شد. زنش پشت سر او را خطاب قرار داد و پرسید: وای نمی ایستی چند لقمه کوفتی بخوری؟ اعتنایی به حرف های نیش دار و تند زنش نکرد و در حالیکه صدای خش خش عجیبی از جیبهایش برخاست، از خانه دور شد. نگار همراه مادرش به اتاق پای نهاد و صحنه ی وسط اتاق باعث شد قرصهای نان از دست مادرش بر روی فرش فرو افتد. در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت : بدبخت ! برای جور کردن مواد کوفتی ، به قلک دخترت هم رحم نکردی؟ نگار در نهايت نااميدي در وسط اتاق بر فراز قلک شكسته و خرد شده اش ایستاده بود. عروسك قديمي اش را بر سينه فشار داد و قطراتي از اشك، شبنم وار از گوشه چشمانش راه سراشيبي گونه هاي كوچك و كودكانه اش را در پيش گرفته بود و مادرش را در گريه اي بي صدا و غمگينانه همراهي كرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
بازخوانی کپچا


تمامی حقوق سایت محفوظ و متعلق به مدیریت سایت ویرا می باشد ، طراحی شده توسط دنیای طراحی وب 09186377747

 

 

Template Design:Dima Group